خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم

شاعر : سعدي

به ديدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندمخرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پيوندماگر چه خاطرت با هر کسي پيوندها دارد
مکن کاندر وفاداري نخواهي يافت مانندمکسي مانند من جستي زهي بدعهد سنگين دل
کجا همتاي من باشد که جان در پايت افکندماگر خود نعمت قارون کسي در پايت اندازد
به حق دوستي جانا که باور دار سوگندمبه جانت کز ميان جان ز جانت دوستتر دارم
که من مهر دگر ياران ز هر سويي پراکندممکن رغبت به هر سويي به ياران پراکنده
درخت دوستي بنشان که بيخ صبر برکندمشراب وصلت اندرده که جام هجر نوشيدم
چو کار از دست بيرون شد چه سود از دادن پندمچو پاي از جاده بيرون شد چه نفع از رفتن راهم
پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندممعلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم
پسندي بر دلم گردي که بر دامانت نپسندمبه خواري در پيت سعدي چو گرد افتاده مي‌گويد